ساینای عزیزساینای عزیز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

سیمرغ زندگیمون

لالایی هام یادت نره

چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتش می بره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از روزای که مشت من با دست تو وا نمی شد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی بابا نمی شد اون که تو اوج خستگیش خنده ی رو لباش بودی شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لاگلم  لالایی کن دلبرکم خواب پریشون نبینی ای غنچه بانمکم لالاکن گلکم لالایی کن گل دخترکم چشاتو گریون نبینم گریه نکن دردونکم لالایی هام ی...
28 دی 1391

پرنسس هشت ماهه

مممممممممممماچ.مبارک مبارک هشت ماهگیت مبارک.دختر نازم امیدوارم دکتر شدنتو ببینم عسلم.                                           البته کیک مامان هم هستا یه کیک خوشمزه مخصوص ساینا خانوم. امروز صبح بابای ما رو برد بهداشت دوست ندارم امروز ناراحت باشم اما دست خودم نیست.یه خورده هم اشکم در اومد.آخه خانومه گفت که این ماه اصلا وزن نگرفتی خیلی داغون شدم.آخه نمی دونم چرا !!!!خیلی خوب غذا می خوری.تقریبا هر چیزی که بهت می دم کامل می خوری.حالا...
28 دی 1391

حرفهای مادرانه

عشق مامان:   امروز که دارم واست می نویسم.دقیقا هشت ماهه کامله که با هم هستیم و (خدا رو شکر و ممنون)ممنون از اینکه تو رو به من داد.حس مادری رو و این همه محبتی که توی قلبم یه هو به وجود اومد. خدا رو شکر می کنم واسه اینکه تو رو صحیح و سالم به من داد واسه اینکه یه دختر ناز به من داد تا باهاش خوشبختیمو کامل کنم . خدا رو شکر واسه این همه احساس خوب و نابی که تو این هشت ماه احساس کردم.... شاید وقتی خودت این حرفها رو بخونی بگی چقدر حرفهای مامانم تکراریه.این حرفهای همه ماماناس. آره آخه همه مامانا بچه هاشونو خیلی دوست دارن .وقتی خودت مامان شی می فهمی من فقط خواستم بهت بگم اگه مثل من باشی  یعنی قبل از مامان شدن بچه دوست نداشته باشی و خ...
27 دی 1391

پرنسس ما در پایان هشت ماهگی

ساینا خانومی دد رو که کامل می گه مامان هم همینطور یعنی با هدف وقتی از خواب پا می شه اگه هنوز خوابش بیاد یا گشنش باشه با گریه می گه مامان سوار روروکش می شه و به همه چیز سر میزنه بعضی وقتا هم لم میده تلوزیون نگاه میکنه خم میشه یه چیزی رو ورداره و نمی تونه باهاش صحبت می کنه تا خودش بیاد اهل گفتگو بابا که از بیرون میاد که دیگه ساینا خانوم مامانو نمیشناسه فقط بابا دستو پا می زنه جیغ تا بابای شما رو بغل کنه.وقتی هم که کار بد می خواد بکنه به من نگاه می کنه و میخنده و اصلا توجه نمیکنه مامان چی میگه.عاشق پیام بازرگانی.وقتی با تلفن صحبت می کنم بهم نگاه می کنی و میخندی تا گوشی  رو بدم به شما فقط به صدای اونطرف گوش میدی و میخندی البته اگ...
25 دی 1391

بدون عنوان

دیشب برق قطع شد.واسه اولین بار ساینا برق رفتگیو تجربه کرد خیلی تعجب کرده بود.همش دورو برشو نگاه میکرد که چه خبر شده.حالا خاله ناهید و عمو هادی و زهرا جونی هم امده بودن خونمون میخواستن برن که اینطوری شد.بابای هم تا ساعت ٩ خونه بود که برق اومد و دوباره به مغازه رفت.شما خواب بودی که ساعت ١٢:٣٠ بازم رفت اما خدا رو شکر بابای زود اومد آخه مامانی از تاریکی میترسه ...
25 دی 1391

پرنسس و خرابکاریهاش

هفته پیش چند روز رفتیم خونه مامان جونی.وفتی خواستیم برگردیم مامان جونم همراهمون آوردیم.راستی خیلی خانوم بودی دفعه پیش یه کم اذیت کردی من فکر کردم به خاطر اینکه شما روروک نداری اما به خاطر سرماخوردگیت بود گلم.اینبارم روروک نداشتی نتونستیم ببریم اما شما خیلی خانوم بودی مثل همیشه.مامان جونی که اومد خیلی خوش گذشت دیروزم رفتیم نمایشگاه بین المللی بازم خانوم بودن شما که آروم همه جا رو نگاه کردی تا خوابت برد.اما نمی دونم چرا وقتی مامان جون به شما غذا می داد خودتو این شکلی می کردی.روش جدید سرلاک خوردن. به همه چیزای اطرافت غذا میدادی ...
20 دی 1391

پرنسس میزبان

دیشب ما مهمون داشتیم.خاله زهرا و عمومحمد و علی رضا جون.شما هم میزبان خوبی بودی با علی رضا بازی کردی حسابی عشقمی عزیز ...
13 دی 1391